صبح، برف سنگینی باریده بود. من با خوشحالی چشمان خواب آلودم را مالیدم و از پشت پنجره به تماشای حیاط رفتم که غرق زمستان و برف بود. برف داشت رد پاهای پدرم را میپوشاند که آفتاب نزده رفته بود سر کار. بعد، دلم از دیدن آنهمه برف گرفت. دلم از دیدن
گورهای رد پا که با برف پر میشد گرفت.دلم گرفت که پدرم مجبور بود در آن سرمای استخوان سوز کار کند. نمیدانستم از آن همه اندوه گریه کنم یا از این که رادیو میگفت مدرسهها تعطیل هستند خوشحال باشم. بعد، برادرم را دیدم که رفته بود از بشکه نفت بکشد. پیش از آنکه به بشکه برسد روی برفها سر خورد و زمین افتاد و خندیدم.بعد، بوی خوش نان آمد که مادرم داشت روی آتش بخاری گرم میکرد. ننه چای میریخت و خواهرم پنیر میآورد. بعد دور سفره صدای چرخیدن قاشق توی استکانهای چای بود و نان و بود و زمستان که از پشت پنجره چون پیرمرد غمگین مهربانی به آتشی درون کومه خیره شده بود و آه میکشید. + یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 11:16 س. شریف | روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:37